کلاغ ها، بیصبرانه بر سیم های برق انتظار میکشند

سی و چهار

سی و پنج

سی و شش

و دیگر فرصتی نمانده است

لحظاتی دیگر چهلمین کلاغ هم قار میزند

و "انصاف" را میبینی

بر دار

کرج. 14 خرداد 1395

خسته‌ام، خسته از این گونه دوام آوردن
خسته‌ام، خسته از این صبح به شام آوردن


خسته‌ام، خسته از این خستگی پی در پی
خسته‌ام، خسته از این دانه به دام آوردن


نه گُلی تازه به دردِ دل ویرانم خورد
نه جنونی نفسم را به بیابانی برد


شاعر خانه‌خرابی که فقط در جا زد
پشت این دهکده از شدّت بی‌نانی مُرد


خسته‌ام، خسته از این گونه دوام آوردن
سر تعظیم به درگاه کلام آوردن


نه کرامات ... ، قرمساقی و بی‌غیرتی است
این همه دیدن و این گونه دوام آوردن


دلِ دنیا، دلِ من بود، کبابش کردند
آسمان، منزل من بود، خرابش کردند


 
زندگی کردن من مُردن تدریجی بود
آن‌چه جان کند تنم، عُمر حسابش کردند


پشت بغرنج‌ترین مسأله شد منزل من
جز پریشانی و تردید چه شد حاصل من؟


آسمانی که فقط توطئه ترتیب دهد
نه به درد دل کس می‌خورد و نه دل من...

گفته بودی پس این شام دژم، عیدی هست
پشت این ابر به هم دوخته، خورشیدی هست

گفته بودی که خدا یار جوان‌مردان است
به خدایی که عقیم است، چه امیدی هست؟

هیزمی کردم و ناسوخته نابود شدم
سپر افکندم و پرپر زدم و دود شدم

گفته بودی که علی با تو مدد خواهد کرد
یاعلی گفتم و چندی است که نابود شدم

خبر مرگ مرا در همه جا جار زدند
عکس منحوس مرا بر در و دیوار زدند

نه خدایی کمکی کرد و نه مولا مددی
دو درخت آن طرف باغ مرا دار زدند


بعد من مصلحت این است که خامُش باشید
بی‌خیال من از یاد فرامُش باشید

خاکتان فضله‌ی ما را به پشیزی نخرید
ما که رفتیم بمیریم، شما خوش باشید

بعد من صحبت آیینه و لبخندی نیست
به خداوند قسم، هیچ خداوندی نیست

شیرها نیز در این بادیه روباهانند
بعد من صحبت الوند و دماوندی نیست

بعد من خاک شما سمبل ویرانی باد
برکت سفره‌تان، آجر بی‌نانی باد

بعد من مزبله‌ای را که وطن می‌نامید
مخرج‌الریح دو مأبون انیرانی باد

بس نمانده است که این مزرعه ویران بشود
بس نمانده است که این باغ بیابان بشود

بس نمانده است که اصطبل بزرگ پدری
شیره‌کش‌خانه‌ی یک مشت شُتربان بشود...

ما که رفتیم شما شمع شبستان باشید
قلتبانان همین قوم قرقبان باشید

خاکتان فضله‌ی ما را به پشیزی نخرید
ما که رفتیم نباشیم، شمایان باشید...

من مرده ام

و این را فقط من می دانم و تو

تو، که چای را تنها در استکان خودت می ریزی

 

خسته تر از آنم که بنشینم

به خیابان می روم

با دوستانم دست می دهم

انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است

 

گیرم کلید را در قفل چرخاندی

دلت باز نخواهد شد!

می دانم

من مرده ام

و این را فقط من می دانم و تو

که دیگر روزنامه ها را با صدای بلند نمی خوانی

 

نمی خوانی و این سکوت مرا دیوانه کرده است

آنقدر که گاهی دلم می خواهد مورچه ای شوم

تا در گلوی نی لبکی خانه بسازم

و باد نت ها را به خانه ام بیاورد

یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد

بگذارد روی پیراهن سفید تو

که می دانم باز هم مرا پرت می کنی

لا به لای همین سطرها

لا به لای همین روزها

 

این روزها

در خواب هایم تصویری است

که مرا می ترساند

 

تصویری از ریسمانی آویخته از سقف

مردی آویخته از ریسمان

پشت به من

و این را فقط من می دانم و من

که می ترسم برش گردانم...

این ترانه گواهیِ فوته، شاعرِ متن پیشِ رو مُرده


بسکه هِی خواب دیده بیداره، بسکه رؤیاشو بالا آورده



این شبیه دعای قبل از مرگ، این شروع یه اختتامیه‌س


شکل آژیرِ قرمزه حرفام، تف به تسلیم، تف به آتش‌بس



ایدز داره فرشته‌ی الهام، تن واژه کزاز می‌گیره


یه سگِ هار توی لپ تاپه، دستای شعرو گاز می گیره



روی مغزم اسید پاشیدن، نفسای مسیح بو می‌ده


دیگه هر حرفِ با پدر مادر، مزه‌ی شاشِ بازجو می‌ده



تنها هورا کشیدن آزاده! هایل هیتلر! هیتلرِ قدیس!


زنده‌باد وعده‌های توخالی! زنده‌باد کیک 
  زنده باد ساندیس!



کانگوروها تو کیسه شون گرگه، مامِ میهن سزارین می‌شه


سوسکا به ریش کافکا می‌خندن، دختری هفت ساله زن می‌شه



من به زخمام دخیل می بندم، باورم نیست که زمین صافه


مرده‌شورم نمی‌بره دیگه، پاپ بی‌خود خداشو می‌لافه



آرزوهامو ارث می‌ذارم، واسه نسلی که شاملو خونده


یه کلیسا نشون بده که تنِ صدتا گالیله رو نسوزونده



گول این چشم منجمد رو نخور! دستای 
من هنوز هم مُشتن


خوش خیالن اونا که فکر کردن، با قپونی ترانه‌مو کشتن



برای مرگِ اون که با لبخند، کتکم می‌زنه عزادارم


من هنوزم به مرگ مشکوکم، من هنوزم تو گور بیدارم


 

 

                 

  *یغما گلرویی*

زندگی


با یک شوخی ساده شروع شد، اما ...


شوخی شوخی درام شد


درمیانه ی راه ...


در پایان.


"حمید آفتاب _ آذر 1392 "

به نقطه ای نامعلوم که خیره می شوی،

تمام ستاره های آسمان

بر سرم شهاب می شوند!

بیا لحظه ای به طعم ِ شیر ِ مادرانمان بیندیشیم!

به سر براهی ِ سایه های همسایه!

به کوچ ِ کبوتر،

به فشفشه های خاموش،

به ونگ ونگ ِ نخست و بنگ بنگ ِ آخرین...

هر دو سوی ِ چوب ِ زندگی خیس ِ گریه است!

فرقی میان زادن ِ نوزاد و پاره کردن ِ پیله و رسیدن سیبها نیست!

کسی صدای پروانه ها را نمی شنود،

وقتی با سوزن ِ ته گرد

به صلیبشان می کشند!

کسی گریه درخت را

به وقت ِ چیدن ِ سیبهایش نمی بیند!

ولی یک روز،

یک روز ِ خدا

چشمها بیدار و گوشها شنوا می شوند،

هیچ دستی برای شکار پروانه ها تور نمی بافد،

سیبهای رسیده از درخت می افتند

و تو دیگر،

به آن نقطه تار ِ نامعلوم،

خیره نمی شوی!

نذر کرده ام


یک روزی که خوشحال تر بودم


بیایم و بنویسم که


زندگی را باید با لذت خورد


که ضربه های روی سر را باید آرام بوسید


و بعد لبخند زد و دوباره با شوق راه افتاد


یک روزی که خوشحال تر بودم


می آیم و می نویسم که "این نیز بگذرد"


مثل همیشه که همه چیز گذشته است و


آب از آسیاب و طبل طوفان از نوا افتاده است


یک روزی که خوشحال تر بودم


یک نقاشی از پاییز میگذارم 

که یادم بیاید زمستان تنها فصل زندگی نیست


زندگی پاییز هم می شود 

رنگارنگ , از همه رنگ , بخر و ببر


یک روزی که خوشحال تر بودم


نذرم را ادا می کنم


تا روزهایی مثل حالا


که خستگی و ناتوانی لای دست و پایم پیچیده است


بخوانمشان


و یادم بیاید کههیچ بهار و پاییزی 

بی زمستان  مزه نمی دهد



"مهدی اخون ثالث"

می دانی؟

یک وقت هایی باید

رویِ یک تکه کاغذ بنویسی

تعطیل است

و بچسبانی پشتِ شیشه‌یِ افکارت

باید به خودت استراحت بدهی

دراز بکشی

دست هایت را زیر سرت بگذاری

به آسمان خیره شوی

و بی خیال سوت بزنی

در دلت بخندی به تمام افکاری که

پشت شیشه‌یِ ذهنت صف کشیده اند

آن وقت با خودت بگویی:
 بگذار منتظر بمانند

خندیدن به ضرب ِ گلوله


و اجابت دعای ِ کشور همسایه


پای میز سیاست نشستیم و زیر میزی گرفتیم


و پایتخت پای تخت ها از یادمان رفت


و ما در صف دستشویی با درد های مشترک ایستادیم


و یادمان رفت طناب ِ سیفون به درد خودکشی نمی خورد


دو دستی خودمان را تاراج زدیم

 

امتیاز پخش زنده اش را به عرب ها فروختیم


و خلیج را پس گرفتیم و جایش دختر صادر کردیم


حالا نشسته ایم


تا نخ هایمان را ببندند ...

 

تا خیمه شب بازی کنیم


تا به اعتقادات کسی فشار نیاید

 

غمگین نباش رفیق ...

 

همین روزهاست که تیتر بزنند

 

 

"آزادی"  در بسته بندی مجاز، موجود است.

ﯾﮑﯽ ﻫﺴﺖ ﺩﺭ ﻣﺤﻠﻪ ﻣﺎ !!! 

ﻫﻤﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﮏ ﺷﺐ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻧﺪ ... 

ﺣﺘﯽ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺵ ﻧﺬﺭﯼ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺒﺮﻧﺪ

ﺍﻭ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﮐﺎﺭﯼ ﻧﺪﺍﺭﺩ

ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﻣﯿﻔﺮﻭﺷﺪ ﻭ ﻧﺎﻥ ﺷﺒﺶ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﺮﺩ 

ﺣﺎﺝ ﺁﻗﺎ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﻣﺤﻠﻪ ﺑﺮﻭﺩ 

ﭼﻮﻥ ﻫﻤﻪ ﺟﻮﺍﻧﺎﻥ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﮐﺮﺩﻩ است

ﻭﻟﯽ ﭼﺮﺍ آن ﻣﺴﺠﺪﯼ ﻫﺎ که می گوید،ﺑﺎ ﯾﮏ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﺑﻪ ﺩﺭ ﺷﺪﻧﺪ

ﻭﻟﯽ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﻣﺴﺠﺪﯼ ﺑﻪ ﺭﺍﻩ ﺭﺍﺳﺖ ﻫﺪﺍﯾﺖ ﻧﺸﺪ !

ﺷﺎﯾﺪ ﻓﺎﺣﺸﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭﺵ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﻭلی بعضی از ﻣﺴﺠﺪﯼ ﻫﺎ ﻧﻪ!

این پُست ،آن زنان را تحسین نمی کند و به آنان قداست نمی بخشد

مسجد و مکتب آنها را نیز زیر سوال نمی برد.

هر کس مسئول اعمال خود است...

منظور چیز دیگری است!

به ذهن های خود رجوع کنیم...

فاحشه را خدا فاحشه نکرد!!!